این مقاله به مناسبت مرگ ارنست همینگوی چند روز بعد از مرگ وی توسط پرویز داریوش نوشته شده است. اگر همینگوی تا بیست و یک ژوئه، یعنی تا سیم تیرماه، زنده مانده بود، شاید طبق مرسوم مراسم و تشریفات جشن پایان شصت و سومین سال عمرش را شاهد میشد و شاید از بیم همین شرکت در مراسم تولد بود که به شتاب از میان جمع گریخت. یا شاید به حسابی، اکنون نه سال بود که عمر پربار و ثمربخش و پرماجرای خود را، با همه فرازها و نشیبهای آن، به پایان رسانده بود و باز هم در شکوه فخرآمیز آخرین هدیهای که با خود برای اصحاب باز آورده بود عیشی میکرد، اما عاقبت تاب نیاورد و تحمل بیش از آنرا نداشت. زیرا که هر که همینگوی را میشناخت، در حدی که شناختن نویسندهای از طریق آثارش میسر است، چون خبر خالی شدن تفنگ را در وقت زدودن لوله خواند، اندک شکی نیز به خود راه نداد که وی نیز، همچون مایاکوفسکی، در پایان شعر زندگی خود، به دست خویش، نقطهای گذارد.
کندوکاوی اجمالی و گذرا بر مقوله «تقلید» برخی داستان نویسان کم و بیش فراموش شده چند دهه گذشته از کار و سیاق نویسندگی ارنست همینگوی، شاید به درک و شناخت پارهای از ناکامیها و گمگشتگیهای نظری و علمی در حوزه ادبیات داستانی معاصر ایران یاری رساند. پیشاپیش بهتر است این مهم را در یاد داشته باشیم که ساختار ادبی داستانها، زبان شفاف، لحن سرد کلام موجز و نثر پالایش یافته همینگوی از واژهها و عبارتهای شاعرانه و احساساتی، همراه و همخوان با گونهای نگرش شبه فلسفی اپیکوری لذتطلبانه در حیطه پوچانگاری، به نوبه خود حاصل تقلایی ناگزیر بوده است.
دهه دوم و سوم قرن بیستم در آمریکا فروش مشروبهای الکلی ممنوع بود و بازار اخلاقیات آنگلوساکسونی داغ داغ، اگر چه در اواخر دهه بیست دیگر سانسور از طریق دولتهای فدرال اعمال نمیشد و این وظیفه خطیر به ادارههای پست، که توزیعکننده مجلات بودند، سپرده شده بود. در آن سالها ناشران رمانها را پیش از انتشار به صورت پاورقی در نشریات چاپ میکردند و اداره پست اگر کتابها را خلاف اخلاق عمومی تشخیص میداد راساً دست به سانسور و حتی ممنوعیت آنها میزد. همینگوی در آن سالها چهرهای شناخته شده بود و طرفداران و مخالفانی داشت. شهرتش به عنوان نویسنده داستانهای کوتاه با چاپ کتاب «مردان بدون زنان» در هجدهم فوریه هزار و نهصد و بیست و هشت تثبیت شده بود. در همان سال روزنامهنگار معروفی در نیویورکر نوشت: «به نظر من همینگوی بزرگترین داستان کوتاهنویس جهان است».
در دوران رنسانس (نوزائی) که به قول نویسنده کتاب، حلقه سحرآمیز کیهان درهمشکسته بود، زمان کشفهای بزرگ است. اندیشمندان و فیلسوفان به زندگی به روی زمین پیش از زندگی در بهشت و دوزخ توجه داشتند و درباره آزادی بشر و شایستگی او برای پیمودن راههای نو، عقاید نو بیان کردند. در این کتاب برگزیدهای از آثار فلسفی فرزانگانی چون داوینچی، مور، ماکیاولی، میکل آنژ، آراسموس، کوپرنیک، مونتنی، گالیله و ... درباره زیباییشناسی، ادبیات، معماری، نجوم، سیاست و مذهب آمده است.
كتاب مذكور، يكي از مهم ترين آثار آلفرد نورث وايتهد (1947 - 1861م دانشمند و فيلسوف انگليسي و استادِ برتراند راسل ) در فلسفه مغرب زمين محسوب مي شود.از مجموع مسائلی که وایتهد در موضوع صلح به میان میآورد نتایج زیر را میتوان گرفت: ۱. صلح مساوی عشق نیست. همچنین صلح نمیتواند ناشی از رقت قلب یا نازکدلی بوده باشد. وایتهد اهمیت این دو پدیده را با نظر به ذات آنها گوشزد میکند، ولی دایره آن دو پدیده را بیش از حدّ تنگ و اخص میبیند. این نظریه کاملاً صحیحی است. زیرا وصول انسان به پدیده نازکدلی و حساسیت مثبت و همچنین وصول انسان به عشق مورد نظر که از سنخ عشق افلاطونی است، احتیاج به آگاهیها و گذشت از هواهای نفسانی و خودگراییها دارد که کمتر کسانی به این امور موفق میشوند. در صورتی که صلح یک پدیده اجتماعی است که بدون آن زندگی در معرض متلاشی شدن قرار میگیرد. ۲. وقتی میگوییم «ما به دنبال صلح هستیم» در حقیقت میگوییم ما به دنبال آن هماهنگی هماهنگیها هستیم که بتواند چهار عنصر دیگر تمدن (حقیقت، زیبایی، تکاپو و هنر) را به هم بپیوندد، تا از این راه خودگرایی ناآرامی را که غالبا آن چهار عنصر به وسیله آن جستوجو شدهاند از ذهن یک انسان متمدن بیرون براند. از این دو نتیجه، درباره تعریف صلح در تمدن، همان مفاهیمی برمیآید که وایتهد متذکر شده است: هماهنگی هماهنگی هایی که تلاطم مخرب را آرام و تمدن را تکمیل می سازد. البته بیانات وایتهد در مورد اثبات اینکه ناآرامی های ناشی از خودگرایی مخرب است و لذا برای بهوجود آمدن و بقای تمدن حتما باید از ایجاد هماهنگی هماهنگی ها که صلح است بهرهبرداری کرد، کافی نیست. یعنی هنوز وایتهد با این مطالب صلح را بهطور جامع و مانع تعریف نکرده است. زیرا برای تحقق بخشیدن به هماهنگی رسمی چهار عنصر تمدن، تعادل وحشت خودگرایان از یکدیگر نیز میتواند چنین کاری را انجام بدهد.