مولوی یکی از شاعران نظریهپرداز ادب فارسی است که آثارش ـ بویژه کلیات شمس و مثنوی ـ سرشار از دیدگاههای نقادانه است. در این مقاله، دیدگاههای زبانی و ادبی او مورد بررسی قرار گرفته است. این پژوهش با تکیه بر نظریههای نقد ادبی معاصر خصوصا نظریه ارتباط رومن یاکوبسن انجام شده است. تحلیل عناصر اصلی ارتباط یعنی اوصاف و ویژگیهای زبان، پیام (شعر)، فرستنده (شاعر) و گیرنده (مخاطب) در اشعار مولوی، محور اصلی مقاله را تشکیل داده و هر کدام از این عناصر به بخشهای جزئیتری تقسیم شده است. برای مشخصشدن جایگاه نظریات مولوی در دوره معاصر به مقایسه اجمالی دیدگاههای او با برخی از مکاتب و نظریههای نقد ادبی پرداخته شده که از مهمترین آنها نقد نو، فرمالیستها، ساختارگرایان و طرفداران نظریههای معطوف به خواننده است. خواننده توانا و مبتدی، فعال و منفعل، همپیوندی عینی، انسجام شکل و محتوای شعر، رابطه ذهن و زبان، ارتباط دال و مدلول، رمزگان زبان و ... از مباحث مشترک مولانا و این مکاتب است.
در این مقاله داستان رستم و اسفندیار که از داستانهای محوری شاهنامه است، بر اساس نظریه کلود برمون بررسی میشود. این دیدگاه با توجه به اینکه شکست و عدم توفیق قهرمان را نیز در نظر میگیرد، با داستان مورد بحث مطابقت بیشتری دارد. این داستان بر اساس نظر برمون سه کارکردِ امکان یا استعداد، فرایند و پیامد را در خود دارد و همچنین در آن، سه توالی زنجیرهای، انضمامی و پیوندی را میتوان بررسی و تحلیل کرد. اسفندیار قبل از رفتن به زابلستان، اسفندیار در زابلستان و کشتهشدن او سه توالی و پی رفت فرعی روایت هستند که در ضمن یک توالی اصلی بیان شدهاند. دیباچه داستان، سخن گفتن اسفندیار با مادر و پدر در مرحله امکان قرار میگیرد. رفتن اسفندیار به زابل و مجادله و مبارزه او با رستم و استمداد رستم از زال و سیمرغ در مرحله فرایند، فعلیت، قطعیت یا گذار قرار میگیرد. کشتهشدن اسفندیار و مکاتبه رستم با گشتاسب نیز در مرحله پیامد میگنجد که نشان دهنده عدم توفیق قهرمان (اسفندیار) است. دو نوع شخصیت مورد نظر برمون؛ یعنی کنشگر و کنشپذیر را در اسفندیار و رستم میتوان دید و این روایت، تبدیل بهبودی به اغتشاش و برعکس آن است؛ یعنی تعادل اولیه برای اسفندیار و رستم به فقدان تعادل برای اسفندیار و نهایتاً برگشت تعادل برای رستم ختم میشود. از دستاوردهای این مقاله نشاندادن هنر روایتگری و شگردهای داستانسرایی بی نظیر فردوسی است، زیرا تمام اجزای نظریه برمون در این داستان رعایت شده است. فردوسی تمام عناصر روایی مانند تغییر و تنوّع موقعیتها، تنظیم توالی پی رفتها، توجه به حالاتروانی و عملکرد شخصیتها و اختیار انتخابدادن به قهرمان و خصم در گزینش هدف را مدنظر قرار داده است.
در اين پژوهش، داستان هفت خوان رستم از منظر ساختارگرايان، تحليل و بررسي شده است. در بررسي ساختار روايت و داستان، ضمن پژوهش روابط حاکم ميان اجزاي روايت، به شناخت سازههاي داستاني و دريافت الگوي مشترک و محدود ميتوان دست يافت. در اين مقاله، داستان هفت خوان رستم از منظر سه تن از روايتشناسان ساختارگرا، يعني پراپ، گرماس و تودوروف بررسي شده است. در روش پراپ جستجوي خويشکاريها و حوزههاي عمل اشخاص برجستهتر است. از نظر گرماس داستانها داراي کنشگرهاي شش گانه و سه زنجيره اجرايي، ميثاقي و انفصالي هستند. تودوروف نيز در بررسي روايت، تمام داستانها را به قضايا و جملههايي تقليل ميدهد که شامل يک نهاد و يک گزاره است، نهاد نقش عامل را دارد و اغلب معادل يک اسم خاص است، گزاره نيز شامل يک صفت يا فعل است. هفت خوان رستم از منظر پراپ داراي مراحل آغازي، مياني و پاياني است و هفت حوزه عمل و خويشکاريهاي متعددي در آن ديده ميشود، شش کنشگر مورد نظر گرماس عبارتند از:فرستنده: زال + فاعل: رستم+ هدف: نجات کيکاووس + ياريگر: جهان آفرين، رخش و اولاد (بعد از اسير شدن) + رقيب: همه نيروهاي شرور در هفت خوان اعم از شير، اژدها، تشنگي، زن جادوگر، اولاد، ارژنگ ديو و ديو سپيد +گيرنده: کيکاووس، از منظر تودوروف اين داستان را به قضيههاي زير ميتوان تقليل داد: K شاه است، R پهلوان است، D ديو و نيروهاي شرور است، K گرفتار D ميشود، R، D را ميکشد، R، K را از دست D نجات ميدهد.