مقاله حاضر با تاکید بر ضرورت تغییر مبنای منطقی تعریف ماهیت شعر از منطق دو ارزشی ارسطویی به منطق نسبیگرای فازی، ابتدا سه جریان فکری متمایز در حوزه شعرشناسی را مرور میکند. آنگاه با پذیرش دیدگاهی که ادبیات و به طور مشخّص شعر را تافته جدا بافتهای از دیگر کنشهای ارتباطی نمیداند و تحلیل زبان شعر را در چارچوب یک نظریه عام زبانی امکان پذیر میداند، تلاش میکند تا بر مبنای نظریه سیستمی ـ نقشگرای هلیدی (1985، 1994) و ملاحظه الگوی پیشنهادی مهاجر و نبوی (1376) تحلیلی نقشگرا از گفتمان شعری و پارامترهای زبانی و فرازبانی موثر در تحقق ارتباط شعری به دست دهد.
زبان شعر، عینیترین عامل تشخیص ادبیات از غیرادبیات است و با همه اهمتی که در قلمرو شعرشناسی دارد، نقد ادبی جدید آن گونه که باید بدان نپرداخته است. زبان شعر کیفیتی جدا از هویت کلی زبان ندارد ولی در عین حال دارای ویژگیهای خاص خود است. منتقدان ادبی کلاسیک ما غالباً زبان شعر را در مقابل زبان نثر قرار دادهاند، در حالی که زبان شعر در تقایل با هیچ زبان خاصی نیست بلکه گونهای از زبان است با خصوصیات متفاوت از گونههای دیگر زبان. همانطور که زبان در مفهوم عام خود موجودیتش را ازکلمات و نظام هماهنگ حاکم برآنها میگیرد، زبان شعر نیر هستی خود را مدیون واژگان شعر و نظام خاصی میباشد که در دنیای شعر حاکم بر واژگان است.
بر اساس نظريه هليدي (1994)، نامگذاري مضامين و انتخاب واژگان، عاملي تعيينکننده در شکلگيري فرانقش انديشگاني زبان به شمار ميرود. در پژوهش حاضر، نامگذاري مضامين دفاع مقدس را در شعرهاي قيصر امين پور بررسي کردهايم؛ بدين منظور، نامگذاري مضامين دفاع مقدس را از شعرهاي اين شاعر استخراج کرده و آنها را در دو بخش سالهاي دفاع مقدس و سالهاي بعد از دفاع مقدس، به صورت جداگانه و در دو حوزه معنايي صريح و ضمني تفکيک کردهايم. مقايسه نتايج به دست آمده نشان ميدهد که در شعرهاي آغازين، نام گذاري مضامين، با انتخابهايي صريح آغاز شده است؛ ولي پس از آن، کم کم، انتخابهايي ضمني مطرح شده است. اين گزينشهاي ضمني در آغاز، با انتخابهايي از فرهنگ سنتي و ادبي صورت گرفته و کم کم در سالهاي مياني دفاع مقدس، به انتخاب واژگاني از مسائل اجتماعي رسيده است. در سالهاي پاياني دفاع مقدس، توجه به جنبههاي عرفاني، بيشتر نمود يافته است. در شعرهاي بعد از دفاع مقدس، نامگذاريها با نوعي نگاه عرفاني ـ فلسفي همراه بوده و نامگذاري مضامين، بسيار انتزاعيتر شده است.
مقاله حاضر تلاشي است، در پيگيري برخي از مفاهيم بديع دانش زبانشناسي نوين در آرا حکيم ناصر خسرو قبادياني بلخي که از رهگذر بازخواني يکي از آثار منثور وي با عنوان جامع الحکمتين حاصل آمده است. ابتدا ضمن واكاوي فصل «اندر نطق و كلام و قول» و برخي فصلهاي ديگر كتاب، ديدگاههاي ناصر خسرو را در باب زبان يك به يك معرفي كردهايم و آنگاه با مقايسه تطبيقي آرا ياد شده با نظريههاي نوين زبانشناسي و بحث درباره پيامدهاي نظري و روش شناختي مفاهيم مورد نظر، به طور غيرمستقيم بر اهميت و عمق انديشههاي زباني حكيم بلخ تاكيد نمودهايم.