سعدی، از واقعگراترین شعرا و نویسندگان زبان و ادب فارسی است. به خصوص در گلستان که بهترین جلوهگاه واقع نگریهای اوست هیچگاه جانب واقعیت را رها نمیکند و سعی میکند عملیترین راهها را برای حل مشکلات و نیازهای اساسی بشر ارائه دهد. او در گلستان یکی از واقعگراترین معلمان اخلاق عملی شناخته میشود. از سویی دیگر، مزلو را بانی رویکرد انسانگرایی در روانشناسی میشناسیم. سعدی هم در مقام یک معلم اخلاق انسانگرا، با مزلو در زمینه پرداختن به نیازهای اساسی بشر اشتراکات زیادی دارد. در این مقاله سعی شده است تا علاوه بر ترسیم نقاط اشتراک و افتراق تئوریهای آنها در پرداختن به نیازهای اساسی بشر، اهمیت این نیازها را با تکیه بر گلستان و هرم نیازهای اساسی مزلو تببین نماییم. سعدی در بیشتر کلیات و حتی جزئیات و میزان اهمیتدادن به نیازهای اساسی هم عقیده با مزلو است. جز آن که در تفکر سعدی یک تفاوت بنیادی در نیازهای اساسی چهارگانه مشاهده میشود. این نیاز مقدر را تحت عنوان قابلیت، به قاعده هرم نیازهای اساسی سعدی میافزاییم.
به علت حاکمیت پندار بر ذهن، اتاق وجود من، یعنی ذهن من تاریک است. اکنون از درون این اتاق تاریک به ده ها و صدها موضوع اجتماعی یا هر موضوع دیگر نگاه می کنم و نتیجتا همه آنها را تاریک می بینم. حال کار مفید این نیست که تو آن ده یا صد موضوع و مورد را برای من روشن کنی، کار مفید این است که کمک کنی به روشن شدن اتاق تاریک ذهنم. وقتی این اتاق روشن شد خود من می توانم از یک موضع روشن آن صد مورد و بیشتر از آن را روشن ببینم.
طبیعت این کتاب طوری ست که مسایل و مواضیع آن ممکن است در بادی امر متفرق و بی ارتباط با یکدیگر جلوه کنند. کتابی که از علم نفس و علم وجود واپیستمولوژی 3 صحبت کند، و بخش هایی درباره اساطیر و دین و زبان و هنرو علم و تاریخ داشته باشد، از این ایراد و انتقاد نمی تواند مصون بماند که شباهت به چنته درویشی دارد که در آن عجیب و غریب ترین چیزها پهلوی هم ریخته اند. اما من امیدوارم که خواننده این کتاب ایراد مذکور را بی اساس تلقی کند. یکی از مهمترین هدفهای من در تالیف این کتاب این بوده است که خواننده را متقاعد کنم به اینکه کثرت مسایل مطروحه ظاهری ست و در واقع کلیه موضوعهای مورد بحث در این تالیف به یک موضوع بر می گردند و این همه مسئله در حقیقت راههایی هستند که به یک مرکز واحد منتهی می شوند، و به نظر من وظیفه یک نوع فلسفه فرهنگ است که این مرکز را کشف کند و محل آن را تعیین نماید. غرض از نوشتن این کتاب این نبوده است که رساله ای "عام پسند" در باب موضوعی فراهم آید که از بسیاری جهات قابل "عام پسند شدن" نیست. با این وصف این کتاب منحصرا برای دانشگاهیان و فلاسفه نوشته نشده است. مسایل اساسی فرهنگ انسان برای انسانها نفع عام دارد و باید که قابل درک برای تعداد بیشتری از مردم باشد. از اینرو، من کوشیده ام تا افکار خود را عاری از هر گونه خصلت فنی و و تا حد مقدور روشن و ساده بیان کنم. با وجود این، منتقدان این کتاب باید بدانند آنچه در این رساله آورده ام، بیشتر بیان و توضیح تئوری خودم درباره فرهنگ است تا سعی در اثبات و توجیه آن. برای بحث و تحلیل عمیقتر مسایل مربوط به فرهنگ، خواننده را به توضیحات تفصیلی کتاب دیگرم یعنی فلسفه صورتهای سمبولیک ارجاع می دهم...
در این مقاله داستان رستم و اسفندیار که از داستانهای محوری شاهنامه است، بر اساس نظریه کلود برمون بررسی میشود. این دیدگاه با توجه به اینکه شکست و عدم توفیق قهرمان را نیز در نظر میگیرد، با داستان مورد بحث مطابقت بیشتری دارد. این داستان بر اساس نظر برمون سه کارکردِ امکان یا استعداد، فرایند و پیامد را در خود دارد و همچنین در آن، سه توالی زنجیرهای، انضمامی و پیوندی را میتوان بررسی و تحلیل کرد. اسفندیار قبل از رفتن به زابلستان، اسفندیار در زابلستان و کشتهشدن او سه توالی و پی رفت فرعی روایت هستند که در ضمن یک توالی اصلی بیان شدهاند. دیباچه داستان، سخن گفتن اسفندیار با مادر و پدر در مرحله امکان قرار میگیرد. رفتن اسفندیار به زابل و مجادله و مبارزه او با رستم و استمداد رستم از زال و سیمرغ در مرحله فرایند، فعلیت، قطعیت یا گذار قرار میگیرد. کشتهشدن اسفندیار و مکاتبه رستم با گشتاسب نیز در مرحله پیامد میگنجد که نشان دهنده عدم توفیق قهرمان (اسفندیار) است. دو نوع شخصیت مورد نظر برمون؛ یعنی کنشگر و کنشپذیر را در اسفندیار و رستم میتوان دید و این روایت، تبدیل بهبودی به اغتشاش و برعکس آن است؛ یعنی تعادل اولیه برای اسفندیار و رستم به فقدان تعادل برای اسفندیار و نهایتاً برگشت تعادل برای رستم ختم میشود. از دستاوردهای این مقاله نشاندادن هنر روایتگری و شگردهای داستانسرایی بی نظیر فردوسی است، زیرا تمام اجزای نظریه برمون در این داستان رعایت شده است. فردوسی تمام عناصر روایی مانند تغییر و تنوّع موقعیتها، تنظیم توالی پی رفتها، توجه به حالاتروانی و عملکرد شخصیتها و اختیار انتخابدادن به قهرمان و خصم در گزینش هدف را مدنظر قرار داده است.
در اين پژوهش، داستان هفت خوان رستم از منظر ساختارگرايان، تحليل و بررسي شده است. در بررسي ساختار روايت و داستان، ضمن پژوهش روابط حاکم ميان اجزاي روايت، به شناخت سازههاي داستاني و دريافت الگوي مشترک و محدود ميتوان دست يافت. در اين مقاله، داستان هفت خوان رستم از منظر سه تن از روايتشناسان ساختارگرا، يعني پراپ، گرماس و تودوروف بررسي شده است. در روش پراپ جستجوي خويشکاريها و حوزههاي عمل اشخاص برجستهتر است. از نظر گرماس داستانها داراي کنشگرهاي شش گانه و سه زنجيره اجرايي، ميثاقي و انفصالي هستند. تودوروف نيز در بررسي روايت، تمام داستانها را به قضايا و جملههايي تقليل ميدهد که شامل يک نهاد و يک گزاره است، نهاد نقش عامل را دارد و اغلب معادل يک اسم خاص است، گزاره نيز شامل يک صفت يا فعل است. هفت خوان رستم از منظر پراپ داراي مراحل آغازي، مياني و پاياني است و هفت حوزه عمل و خويشکاريهاي متعددي در آن ديده ميشود، شش کنشگر مورد نظر گرماس عبارتند از:فرستنده: زال + فاعل: رستم+ هدف: نجات کيکاووس + ياريگر: جهان آفرين، رخش و اولاد (بعد از اسير شدن) + رقيب: همه نيروهاي شرور در هفت خوان اعم از شير، اژدها، تشنگي، زن جادوگر، اولاد، ارژنگ ديو و ديو سپيد +گيرنده: کيکاووس، از منظر تودوروف اين داستان را به قضيههاي زير ميتوان تقليل داد: K شاه است، R پهلوان است، D ديو و نيروهاي شرور است، K گرفتار D ميشود، R، D را ميکشد، R، K را از دست D نجات ميدهد.