نظریهپردازان ادبی از دیرباز تاکنون از چشماندازهایی مختلف به شعر و ماهیت آن نگریستهاند. پیش از همه، افلاطون و ارسطو بودند که شعر را چونان دیگر مقولههای هنری، تقلید از طبیعت دانستند. این نظریه که سنگ بنای دیگر نظریههای ادبی هم بود تا روزگار معاصر هم تداوم یافت. در اوایل قرن بیستم و همزمان با پیدایش نظریات جدید فلسفی و زبانشناختی، بوطیقاهایی جدید پدید آمد که در آن بر خلاف نظریههای کلاسیک، زبان شعر به تدریج وظیفه انتقال پیام و معنی را از دست میداد. مطالعه درباره زبان (جنبه عینی) اثر، محور تدریجی معنی یا چند معنایی شعر و نیز دخالتدادن مخاطب در خلاقیت ادبی اثر از جمله برجستهترین ویژگیهای نظریههایی چون صورتگرایی، ساختارگرایی، نشانهشناسی، تأویل متن و ساختارشکنی است. یکی از نکاتی که در بررسی تحلیلی این نظریههای شعری بیش از نتایج دیگر به چشم میآید، تعدد و تنوع چشماندازهایی است که به واسطه آن، شعر و ماهیت آن بارها مورد کندوکاو و بررسی قرار گرفته است.
افلاطون معتقد بود که هر نوعی که در جهان وجود دارد یک صورت عقلانی در عالم عقل دارد. مثلا یک انسان عقلانی در عالم عقل وجود دارد که تجلی می کند و ما سایه های آن انسان کلی هستیم و مثالی که در این زمینه می گوید معروف به مثال غار افلاطون است. اندیشیدن به چیستی و چونی هنر که آن را هنر اندیشی و یا به اصطلاحی جدیدتر فلسفه هنر می نامند ، تنها به نزد یونانانیان موجود است ولیک پیش از ایشان نیز فی المثل در میان ایرانیان نیز هنر اندیشی هایی موجود بوده است. اما با شِما و شمایل فلسفی تنها از آن فیلسوفان یونان است .در این مقاله کوتاه ابتدا نیم نگاهی داریم به زندگی افلاطون ، نخستین فیلسوف بزرگی که آثارش برای ما مانده ، و سپس می پردازیم به فلسفه هنر وی و البته در این میان نیز ناگزیریم که نظری گذرا به نظام فلسفی افلاطون اندازیم چرا که فلسفه هنر افلاطون در ذیل و ظل منظومه فکری وی جای می گیرد و معنا می یابد. به هر روی افلاطون شان هنر را ، حکایت گری و تقلید از طبیعت می شمرد و از هنرمندان با عنوان طایفه مقلدان یاد می کند و بدان سبب که خودِ طبیعت را نیز حکایتی از عالم ایده ، که عالم حقیقت هست ، می داند « از همین جاست که هنرها در مرتبه دوم دوری از حقیقت صور جای می گیرند » در واقع می توان گفت که افلاطون دل خوشی از هنر و هنرمند ، بدان سبب که انسانها را از حقیقت بعید تر می کنند ، ندارد . و لذاست که عذر هنرمندان را از مدینه فاضله اش می خواهد و ایشان را از آرمانشهر رویایی بیرون می کند تا این حق دورکن ها ، موجبات تباهی و گمراهی اهالی مدینه فاضله و به خصوص جوانان را فراهم نیاورند .آن زیبایی موجودی سرمدی است که نه بوجود می آید و نه از میان میرود. نه بزرگتر میگردد و نه کوچکتر. چنان نیست که از لحاظی زیبا باشد و از لحاظی زشت یا گاه زیبا باشد و گاه نا زیبا یا در مقایسه با چیزی زیبا باشد و در مقایسه با چیز دیگری نا زیبا یا در مکانی زیبا باشد و در مکانی زشت یا به دیده گروهی زیبا بنماید و به دیده گروهی دیگر زشت یا جزیی از آن زیبا باشد و جزیی نا زیبا. از این گذشته آن زیبایی که به دیده کسی که سعادت دیدار آن نصیبش گردیده است چون زیبایی چهره ای یا دستی یا عضوی از اعضای تن یا مانند زیبایی سخنی یا دانشی یا زیبایی موجودی از موجودات زمینی یا آسمانی نمودار نخواهد شد بلکه چیزی است در خویشتن و برای خویشتن که همواره همان می ماند و هرگز دگرگونی نمیپذیرد و همه چیزهای زیبا فقط بدان سبب که بهره ای از او دارند زیبا هستند ولی این بهره وری نه چنان است که پیدایش و نابودی چیز ها برای آن سود و زیان داشته باشد.
یکی دیگر از مبادی در نظر بیشتر فلاسفه وجود مکان بود که لازم حتمی برای وجود ماده محسوب میشد تا ظرف تحولات و پیدا شدن تغییر وضع برای ماده باشد زیرا این قضیه نیز نزد فلاسفه از اصول مسلم بود که فراهم شدن و از هم ریختن پارههای جسم و حرکت ماده باید در فضا یعنی در گشادگی و جای خالی تحقق پیدا کند و بنابراین اصل مسلم،جرهریت و اصالت وجود فضای بدون ماده که قسمتی از آنرا ماده حیازت و پر کرده و سمتهای بسیاری از آن خالی است در فلسفهء ذیمقراطیس از مسائل قطعی بود و فیثاغورس و افلاطون هر کدام از آنها به نحو خاصی بدان معتقد بودند و در جای خود خواهد آمد که پیش همگی وجود مکان امری مسلم بود اما در نحوه وجودش اختلاف داشتند و فقط بعضی از فلاسفه طبیعی مسلک از قبیل امپدکلس و انکساگوراس و افراد دیگری بودند که وجود جای خالی را انکار داشتند و حرکت را تغییر نسبت مابین اجزاء ماده تفسیر میکردند و ارسطو همین عقیدهء اخیر را انتخاب کرد و مکان را نسبت ما بین مقطع جسمی که پیرامون جسم دیگر را گرفته است با مقطع جسمی که در میان واقع شده است تفسیر کرد و او نیز منکر وجود جای خالی گردید بنابراین در بیشتر فلسفهها مکان از چیزهائی بود که جوهریت و استقلال و اصالت وجودی داشت
معارف بهاءولد از جمله متوني است که بر انديشه و کلام مولوي بسيار تاثيرگذار بوده است. دلبستگي مولوي به اين اثر موجب شده است هيچ يک از آثار وی از تاثیر معارف بيبهره نباشد. با اين همه به نظر ميرسد مثنوي معنوي بيش از ساير آثار جلال الدين، تحت تاثير ساختاري و محتوايي معارف قرار گرفته باشد. نوع مطالب طرح شده در مثنوي و شيوه بيان ارتجالي و غير تداعيهاي متعددي که در آن صورت ميگيرد به معارف بهاءولد شباهت بسياري دارد. در اين مقاله، مشابهتها و مناسبات بينامتني معارف و مثنوي صرفا از ديدگاه داستانپردازي بررسي شده است. غير از داستانهايي که مولوي مستقيما از معارف اخذ کرده و به تناسب ذوق داستانپردازانهاش پرداخت هنرمندانهتري در آن صورت داده است، موارد ديگري نيز وجود دارد که از اين ديدگاه قابل بررسي است: استفاده داستاني از شخصيتها و گفتارهاي مطرح شده در معارف، تلميحات و اشارات داستاني مشترک، تعليقها و گسستهاي ساختاري، التفات موضوعي يا چرخشهاي ناگهاني در کلام و شيوع بلاغت منبري.
روزبهان بقلي شيرازي از پرآوازهترين عارفان قرن ششم است. يكي از مهمترين آثار فارسي او عبهرالعاشقين است كه جدا از اهميتي كه در شناخت عرفان عاشقانه دارد، از نظر نثر برجسته و شاعرانهاش نيز درخور توجه و تامل است. اين مقاله سبك نثر شاعرانه عبهرالعاشقين را از سه منظر موسيقي و نظم در بيان، زبان اسلوب بيان و تخيل ـ كه مهمترين عناصر شاعرانگي كلام محسوب ميشوند ـ بررسي كرده و نمونههايي از كلام شاعرانه روزبهان را در معرض ديد و داوري مخاطبان قرار داده است. بر اساس يافتههاي اين پژوهش جلوههاي گوناگون موسيقي كلام، صورخيال، عاطفهاي عميق كه بازتاب تجربههاي عرفاني نويسنده است، زبان برجسته و خاص و ابهام برخاسته از آن، از جمله عناصري هستند كه از نثر عبهرالعاشقين آشناييزدايي كرده و آن را به نثري شاعرانه مبدل ساخته كه در ميان تمامي آثار منثور عرفاني فارسي متمايز و برجسته است. روزبهان با استفاده از اين عناصر ظرفيتهاي عادي زبان معيار را براي ثبت يا بيان بخشي از تجربههاي روحانياش كه عمدتا منطق گريز و بيان ناپذيرند افزايش داده است. از سوي ديگر به نظر ميرسد ذهن و جان زيباپسند روزبهان در اين آثار در پي شهود و ادراك زيبايي بر پهنه نثر فارسي نيز بوده است.