چهارصد سال پیش، یعنی در سال 1604 میلادی، میگوئل دو سروانتس اسپانیایی این امکان را یافت تا اولین بخش کتاب جاودانه خود دن کیشوت را به چاپ برساند. اثری که بعدها عنوان نخستین رمان ادبیات داستانی جهان را به خود اختصاص داد. در سال 1351 شمسی نیز ایرج پزشکزاد نویسنده ایرانی کتاب جنجالی خود دایی جان ناپلئون را منتشر کرد، کتابی که با استقبال گسترده قشر کتابخوان مواجه شد و با ساختهشدن مجموعه تلویزیونی از این کتاب، اشتهار آن فراگیر شد، نوع ادبی هر دو کتاب هزل است، هزلی که استادانه از هجو دوری میجوید و همین نقطه قوت این دو اثر محسوب میگردد. اما آنچه حائز اهمیت به نظر میرسد و موضوع این مقاله را هم میشود، قرابت این دو اثر است. دو قهرمان "مسئلهدار" این دو رمان ـ یعنی دن کیشوت و دایی جان ناپلئون ـ دچار ایده الیسمی انتزاعی و در پی احیای گذشتهایاند که روند تاریخی ـ اجتماعی محیط، دیگر اجازه این احیا را نمیدهد. بنابراین برای این دو گریزی نیست و هر دو محکوم به غروب در نا امیدیاند.
مقاله حاضر متن یک سخنرانی در «حوزه اندیشه و هنر اسلامی» است که به سال 1358 ایراد شده و پس از تصحیح مختصری در اختیار ما قرار گرفته است و از آنجا که مطالب آن هنوز هم پاسخگوی مسائل زیادی است به درج آن اقدام کردیم. همزمان با نضج انقلاب مشروطه، جریان جدیدی در تفکر ایرانی پیدا شد که ابتدا «منورالفکری» و سپس روشنفکری نام گرفت. این جریان فرهنگی ـ سیاسی ـ اجتماعی اساساً به وسیله فراماسونها به وجود آمد، بطوریکه میتوان گفت درصدر مشروطه «منورالفکر» «کسی جز فراماسون» نبود.
ادبیات جایگاه همیشگی اسطوره بوده است. اسطورهها از لابهلای فرهنگهای کهن ملل به متون رسوخ کردهاند و به شکلهای گوناگون، به زندگی خویش ادامه دادهاند. در این میان، ادبیات کودکان که در بدو امر شامل قصهها و افسانههایی برای مخاطب خردسال است، بنا به ویژگیهای ذاتی خود، همواره صورت مناسبی برای محتوای اسطورهای بوده است. از این دیدگاه، قصه شنل قرمزی ـ که در ورای یم داستان ساده کودکانه، جایگاهی بوده است برای اسطوره اروپایی گرگ انساننما ـ میتواند موضوع مناسبی برای یک بررسی فرهنگی و تطبیقی باشد. بازپیدایی این قصه و این اسطوره (اسطوره گرگ انساننما)، این بار در یک اثر سینمایی معاصر، باعث شده است که این مقاله نگاه دوبارهای به موضوع بیفکند؛ نگاهی که دربرگیرنده یک بررسی تطبیقی میان دو شیوه مختلف بیان هنری، یعنی ادبیات و سینماست؛ یعنی یکی از موضوعات بهروز و مورد بحث در ادبیات تطبیقی. پرسش اساسی این است که در این روند تکاملی از قصهای کهن تا نسخهای از هنر هفتم، سنیما، چه تغییرات مضمونی و مفهومیای در داستان رخ داده است؟ این دگرگونیها ناشی از چیست و چگونه میتوان آنها را دریافت؟ برای دست یافتن به پاسخی برای این پرسشها، مفاهیم و دادههای روانکاوی یونگ و فروید، و همچنین نظریات چند متفکر ادبیات تطبیقی به یاری ما آمدهاند تا در نهایت، خواننده به درک کستردهتری از طرز تفکر پیچیده انسان مدرن امروزی دست یابد.
رابطه میان ادبیات و سایر هنرها از دیرباز وجود داشته و دارد، اما بررسی این رابطه به گونهای هدفمند و آکادمیک صاحبنظران ادبیات تطبیقی را از سالهای پایانی قرن بیستم به خود مشغول کرده و جایگاه آن در مطالعات میان رشتهای است که خود مطالعات نوپایی محسوب میشود. در مقاله حاضر، نگارنده با انتخاب یک اثر ادبی و یک تابلوی نقاشی، میکوشد تا نشان دهد که چگونه دو اثر ادبی و هنری، از دو مکتب ادبی ـ هنری متفاوت، برای رسیدن به هدفی مشترک و بیانی واحد، قادر به هم پوشانی یکدیگر خواهند بود. یعنی متنی که تصویر میشود و تصویری که متن میگردد. برای این منظور رمان آسوموار زولا، اثر ناتورالیستی قرن نوزده با تابلوی نقّاشی «اتوکش ها»، اثر اِدگار دُگا، هنرمند امپرسیونیست همان قرن، از دیدگاه نظریهپردازان ادبیات تطبیقی، به بحث و بررسی گذاشته خواهد شد.