مفهوم «مرزشکنیِ روایی» را نخستین بار ژرار ژنت (1972) در این دو وجه لاینفک معرفی کرده است: وجهی مبتنی بر «صورت» پارهروایتهای مرزشکن و مشخصاً ممیزههای کلامیِ داستان از فراداستان و فروداستان؛ و وجه دیگر مبتنی بر «کارکرد» دوگانه پارهروایتهای مرزشکن در پرداخت داستان از راه داستانپریشی. با اینکه سالها از معرفیِ مهمترین مؤلفههای مفهوم «مرزشکنی» در دیدگاههای نوآورانه ژنت میگذرد، ولی این مفهوم، همچون دیگر مفاهیم بنیادین روایتشناسی، تا به حال توجه چندانی را در نقد روایتهای فارسی به خود جلب نکرده است. فارسی که سهل است، حتی از تشخیص اهمیت مرزشکنی و بررسیِ دقیق کارکردهای روزافزون آن، در چهارچوب مطالعات جهانی روایت، هم دیری نمیگذرد. در این مدت، معدود روایتپژوهانی که درباره مرزشکنی نظر دادهاند یا این مفهوم را تنها از سویه بلاغیاش دیدهاند یا فقط با نگاهی هستیشناسانه در آن نظر کردهاند. در مقاله حاضر، نگارنده بر آن بوده است تا ابتدا کارکردهای صنعت مرزشکنی را به کمک پارهای از برجستهترین نمونههای آن در داستانهای نوین فارسی دستهبندی کند و سپس با استناد به درهمتنیدگیِ این کارکردها نشان دهد که، به خلاف دیدگاه روایتپژوهان، مرزشکنی، از یک سو، در هر صورتی از گفتمان دارای کارکردی هستیشناختی است و، از سوی دیگر، کارکرد مرزشکنی هرچه باشد، جز در وجهی از گفتمان شرفِ صدور نمییابد.
هدف اين جستار اين است كه وجوه رنگارنگ بازنمايي گفتمان روايي و به ويژه شيوه جريان سيال ذهن را در مقابل تكگويي دروني، از ديدگاه روايتشناسي و با اشاره به آثار ادبي ايراني و غربي بررسي كند. مساله اينجاست كه اين دو شگرد نزديك به هم را گاهي چنان به كار ميبرند كه گويي يك شگرد بيش نيستند. و همين كنش است كه كار دستهبندي اين گونه آثار را مشكل كرده است. اين مقاله، پس از بررسي آثار و آراي گوناگون در اين زمينه، و نيز نگرش به برخي رمانهاي معاصر فارسي، همگي گونههاي بازنمايي گفتمان روايي را بر پيوستاري يگانه مي نهد كه از بيشترين حضور شخصيت و كمترين حضور راوي (تكگويي دروني و انواع آن) تا كمترين حضور شخصيت و بيشترين حضور راوي (طيف جريان سيال ذهن) در آمد و شد است. بيگمان بسياري از انديشمندان بدين مطالب پرداختهاند، اما اين مقاله، تبار واژهشناختي و ادبي اين وجوه و مسايل غامض آنها را پر رنگتر بررسي ميكند.
در این مقاله به یکی از انواع و اقسام شگردها و تمهیداتی پرداخته میشود که در داستانهای کوتاه و رمانهای پسامدرنیستی متجلی میشود؛ یعنی آمیختگیِ بین داستان و گفتمان یا سخن روایی. بنا بر تعریف روایتشناسانِ ساختارگرا، «داستان» عبارت است توالی و پیآیندیِ رخدادها در نظمی زمانی که شخصیتها یا موجوداتی متحملِ آن رخداها میشوند. گفتمان یا سخن روایی نیز عبارت است از واسطه یا رسانهای بیانی که برای نقل و بیان داستانی برگزیده میشود. در بین داستانهای پسامدرنیستی گهگاه روایتهایی دیده میشود که در ژرفساختِ آنها چندان داستانِ پرماجرایی موجود نیست و نویسنده قصد نقل و بیان داستانی خاص را ندارد و نمیخواهد هم که امری داستانی را بازنمایی یا مُحاکات کند. همچنین در چنین روایتهایی ژرفساخت و روساختِ داستان چنان در هم تنیده میشوند که امکان خلاصهکردن داستان یا انتقال آن به رسانه یا وسطه بیانی دیگری نیست؛ به عبارتی موجودیّت و هستیِ داستان در همان روساخت یا گفتمان آن است و «داستان» به سطح گفتمان روایی برکشیده میشود و امکان جداکردن آن از گفتمان روایی نیست؛ از این رو ماجرای داستان را همانا سیاقهای کلام و تمهیداتِ روساختی بر عهده میگیرند. چنین شیوهای از روایتپردازی در بین برخی داستانهای پسامدرنیستیِ ایرانی معهود و یافتنی است. در این مقاله ضمن تشریح و تبیینِ آمیختگی داستان و سخن، داستانهای پسامدرنیستی ایرانی که واجد چنین ویژگیای هستند، بررسی شدهاند.
در این مقاله پس از مرور انواع کانونیسازی روایی و ابزارهای کلامیِ آن از نظر روایت پژوهان سنتی، با ردهشناسی تازهای از گونههای کانونیسازی تحت عنوان «کانونیسازی فرضی» نیز آشنا خواهیم شد. منظور از کانونیسازی فرضی، امکان دریافت تجربهای ادراکی مفهومی است از موضعی که کانونیساز هرگز در آن حضور نداشته است. توصیف (و سپس تبیین) این نوع کانونیسازی نیازمند بهرهگیری از دیدگاههای زبانشناختی و فلسفیای است که یا پس از روایتشناسی ساختارگرا مطرح شدهاند، یا بیرون از دیدرس روایت پژوهان سنتی ماندهاند. در این میان، دیدگاههایی که به طور ویژه مورد توجه نگارنده خواهند بود، یکی معنیشناسی جهانهای ممکن است و دیگری معنیشناسی مفهومی. این دو چارچوب نظری در کنار یکدیگر زمینه مناسب را برای سنجش ارزش مفهومی داستان در جایی ورای تحلیلهای صوری روایتشناسان ساختارگرا و معنیشناسان منطقی فراهم خواهند کرد. در نتیجه، پژوهش حاضر پس از شناسایی علائم زبانیِ انواع متعارف کانونیسازی در نمونه داستانهای فارسی، سرانجام با تکیه بر وجوه مجازی این مفهوم، به معنیشناسیِ ابعاد مبهمی از گفتمان روایی خواهد پرداخت که ذاتاً به تحلیلهای صوری یا منطقیِ روایتشناسان ساختارگرا تن نمیدهند.
براي «روايتپژوهي درزماني» عرصههاي گوناگوني را ميتوان متصور شد که گونهشناسي روايت در دورههاي تاريخي مختلف يکي از آنهاست و جستن پيشينه فنون داستانپردازي نوين در قصههاي عاميانه بومي يکي ديگر از آنها. بنابراين و با اين گمان که حتي درصورت تغيير کارکرد يا چه بسا نقش باختگي کامل روايت نماهاي شفاهي، بايد آثاري از آنها در رمان و داستان کوتاه فارسي به جا مانده باشد، نگارنده مقاله حاضر برآن است تا پس از معرفي نمونه ظريفي از اين قالبهاي کلامي خاص روايت در پيکرهاي مشتمل بر 270 قصه عاميانه که دست کم 70 سال از گردآوري و ثبت هرکدام ميگذرد، روند زوال يا صرفا تحول نقشي اين قالبها را در ادبيات داستاني ايران پي بگيرد.